Monday, June 10, 2013

وقتی امپرسیونیسم پیر نامه می نویسد

لیلی عزیز؛ 
سال هزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی تمام شد؛ نترس! نمی خواهم سیاه نمایی کنم و تو را یاد "بلبشو"های روانی این سال آزگار بیندازم. هرچه بود تمام شد و بیا به افق های روشن و چشمه های طلعتی و چشم انداز های بزرگ آینده نگاه کنیم. دیروز که هنوز هزار و سیصد و نود و یک تمام نشده بود لخ لخ کنان رفتم و شاشیدم و یاد تو افتادم؛ آووه..ببخشید! من باز هم علفم را نجوییده بیرون دادم، جریان از این قرار است که چند روز پیش تقویم سال جدید را توی دستشویی نصب کردم و با دیدن آن یاد روز های شمال افتادم... «آه! آرمین..بوی گه میدهی. خودت را نشستی؟» ...«چرا! چرا! ..من کونم تمیز است». اما می گویند حقیقت را باید گفت..آنروز من کونم را نشستم و بیا به مسئله علت و معلول برگردیم. تو همیشه من را به عجله می انداختی..تمام زندگی من را به عجله می انداخت و من همیشه در تکاپو بودم؛ زندگی...کار...پول....عجله...بدو!! بدو!! و من فرصتی برای شستن کونم نداشتم. همان تکه تاپاله ای را هم که می اندازم، هیچ آرامش درخور تعریفی ندارد و همه اش را پا در هوا رها می کنم و بعدش بیرون می پرم و دوباره تلاش می کنم. 365 روز تمام مثل سگ می دوم و گاهی میروم و وبلاگم را آپ می کنم[در این پانویس: نویسنده می خواهد بگوید وبلاگش همیشه پابرجا خواهد بود]. تقویم را هم برای این گذاشته ام توی دستشویی چون همیشه همانجا یادم می افتد که نمیدانم امروز چند شنبه است. چون آدم که سگ دو میزند دیگر فکر این چیزها نیست.

 لیلی عزیز؛
 من هرگز عیدی های کلانی که دوستانم می گرفتند را نگرفته ام؛ همین کیوان عن دماغوی کریه بد منزلت جاکش، هر عید، بانک سوئیس را توی جیبش انتقال ارز میداد، اما برویم آنطرف سکه :عموی من هم یکبار مست کرده بود چک یک میلیون ریالی برایم کشید. آه لیلی! ..آن پول ها تمام شد و امیدوارم شاخه گلی را که ضمیمه نامه کرده ام از من پذیرا باشی : )
 راستی؛ به یادت آهنگ Lê dîlberê  گذاشته ام؛ می برتم بالای ابرها...درست است که پیر و خرفت شده ام اما هنوز مغز موسیقی ام خوب کار می کند...این را رفتیم همان مغازه "اکران" آوردیم. دیروز که رفتم آلبوم جدیدش را بیاورم به سامان گفتم سوات موسیقی نداری!او هم خیلی پیر شده؛ از خودش بیخود شد عربده زنان موعظه ام کرد «تو به گور پدرت خندیدی پیر خرفت، فکر کرده ای من هم مثل تو خرفت شده ام؟ نه جانم! من دست کم روزی دویست صفحه کتاب می خوانم، همه ی آثار سلین و سایفسکی را از برم پدر جان..تو به من....» بگذریم! حرفهایش تکراری شده اند...نت های موسیقی این آهنگ هنوز هم مجنونم می کند...بالاتر...بالا..! و ناگهان!..آه..جوهرِ خودکار پس زد...:( 

لیلی عزیز، 
شاش هایم هم به قرمزی خون شده اند؛ این دارو های شیمی درمانی کار خودشان را کردند..این سرطان ریه کوفتی ولم نمی کند و آلتم حسابی چروکیده و پلاسیده شده است. خیلی سنگینی می کند و همین روزهاست که شاه رگم را از آنجا بزنم. آخر تکه گوشت بازنشسته ایست که دیگر فقط حکم مصرف کننده دارد؛ مثل خودم..365 روز است که فقط مصرف کننده جامعه هستم..همین دیروز کیوان می گفت ما ها دیگر زالو های پیری هستیم که چسپیده ایم به خفت شبکه خون رسانی جامعه! اما من حرف هایش را گوش نمی دهم و می خواهم سال جدید را خیلی خوب شروع کنم. فهمیده ام وقتی تلاش هایم برای رسیدن به اهدافم در مسیر درست قرار بگیرد؛ روز ها که بیدار خواهم شد نگاهم ابدا نگاه مضحکی نخواهد بود...آخر میدانی؟ وقتی آدم توی محدودیت باشد صبح که بیدار می شود نگاه کرختش به شکل مضحکی روی تصمیم هایی که شب پیش مشتاقانه میگیرد می افتد و من تمام نوجوانی ام در ایران را اینگونه بودم و نهایتا بیخیال تلاش شدم.میدانی که؟

عشق من؛
در مورد جوانی و بلوغ هم بگویم که به عقیده من، بلوغ روانی هر فرد با خوابیدن و در سال جدید بیدار شدنش و نوع واکنش او نسبت به سال جدید مورد ارزیابی قرار می گیرد. واکنش من این بود که تا پانزدهم فروردین، دیگر توی پروفایل دختر ها چشم چرانی نکنم. اما از دور عکس پروفایل تو را دیدم. من با عشقی لاینتهی سمت تو آمدم، پروفایل فیس بوکت را دیدم و پائین تنه ام به یک آن، خیلی لرزید. روی لبه پشت بامتان نشسته بودی و پشت سرت با فوتوشاپ اسمت را خیلی بزرگ و پر از زلم زیمبو قرار داده بودی؛ از همین جوات بازی هایت خوشم آمد...حقیقت را باید گفت! 

لیلی عزیزم؛
 قرار بود سیاه نمایی نکنیم؛ راستی از امروز از تقویم توی خانه استفاده می کنم و کونم را هم تمیز و با آرامش می شورم..آخر گفته اند سه چیز: خوردن، ریدن و ریدن.


دوست دارت/ آرمین
پــایان.

No comments:

Post a Comment