Tuesday, September 11, 2012

yes, but its gone happend a few time in many year?

من هر وقت خسته می شوم اوج نگرانی آینده ام گرفتن زن است. نهایت چشم اندازی که می بینم این است که الله بختکی بچه پس می اندازم و می شوم مثل پدرم. بعدش یک روز می روم جلوی آینه میگویم حالا من تجربه دارم. اما فعلا فکر می کنم میگوئیل دی اونامونو هستم. زیرا که من بینش عمیقی دارم. با این تفاوت که بینش های عمیق من حول محور ساپورت پای منشی شرکت عمویم، رنگ لباس زیر همسایه یا شعر های فاطمه صفارزاده می چرخد. 
بینش های عمیق من معمولا بعد از یک روز شدیدا شلوغ که مثلا رفته ایم ریده ایم به طبیعت و کوه و با خونسردی برگشته ایم به خانه شکل می گیرد. همین دیروز وقتی برگشتم مادر برایم یک معجون آورد و من گفتم این مایعات کیــری چیست؟ اما متاسفانه او در آن لحظه حضور نداشت و نشنید. میگویم متاسفانه چون بالاخره باید یک روزی بفهمند که من هم بزرگ شده ام و فحش های خوب خوب بلدم. بعد رفتم و خوابیدم. این در حالی بود که فکر می کردم میگوئیلم. میگوئیل خیلی تخم داشت. همیشه هرچیزی توی سرش بود عنوان می کرد. فکر می کنم ارتباط مستقیمی با طبیعت الهام بخش یک هنرمند داشت. البته من هم ارتباط خوبی با روده دارم – در این لحظه جویدن زیره های خشک رفع یبوست در حال گائیدن دهانم است-. بعد خواب دیدم سیمیاس شاگرد سقراط هستم، نشسته بودم لای کتاب های قطور. همش توقع داشتم یک چیزی حرف بزند. بیشتر از همه چیز از صندلی توقع داشتم. همینطور نگاهش می کردم که یکهو از این زندگی خسته شد و یکی از پاهای چپش افتاد. بلند شدم پایه را جای خودش بگذارم که سقراط آمد. مست بود و کسشر می بافت. می گفت می خوام کتاب جدیدمو بدم چاپ. پول آب و برق و هویجمون با کتابای قبلی در نمیاد. ای ریدم تو این زندگی. اون آگاتون(شاگرد سقراط) مادر قعبه کجاس؟ سیمیاس جون دستم به دامنت به زنم نگی رفتم کاباره! بفهمه خون به پا می کنه..گفتم خودتو به لودگی نزن بابا! صندلیت شکست. پاشد داد زد چی؟ تو شکوندی؟ آره میدونم. تو شکوندیش! زندگیت پولش بود. از حلقومت در میارم. باید یه سال کف حموم رو طی بکشی! مرتیکه بیشعور! جلوش در آمدم که من کاری نکردم. صندلی خیلی قدیمی بود. تو خودت باید قبلا به فکر می افتادی. خوشش نیامد. عصبانی شد. دهنش کف کرد. بهم حمله کرد و تخم هایم را گرفت. نعره زدم و آب جوش روی میز را ریختم روی صورتش. آهی کشید شبیه زیر کردن یک سگ با ماشین و دراز به دراز افتاد. ترسیدم و خواستم فرار کنم. دویدم سمت راهرو و از روی پله ها افتادم و چون احساس بقا وجود دارد از صد پله افتادم و نمردم. وقتی من به پائین رسیدم نعش کش ها قبلا سقراط را برده بودند- موقع خواب به این تناقض های خطی زمانی توجه نمی کنیم- و چند نفر چماق به دست من را گرفتند. داد می زدم به خاطر علم بود. دفاع از خود بود.. من را به دادگاه بردند. قیافه قاضی معلوم نبود و فقط صدایش می آمد. سقراط جاکش سرحال در جایگاه شاکی ایستاده بود و مغز قاضی را می شست. بعد قاضی گفت لای پایش را بسوزانید. توی خواب هرچه زور میزدم دست و پایم تکان نمی خورد. یکی آمد یک چیز سوزناکی گذاشت لای پام. داد زدم..آنقدر داد زدم که بیدار شدم.احساس کردم یک لاتی رفته زیر خشتکم قلیان چپق می کند. فهمیدم وقتی رفته ایم کوه آنجایم سوخته. از سقراط معذرت خواهی کردم اما هنوز هم فکر می کردم واقعا توی خواب سوخته ام. مامان بالای سرم بود. گفت هذیان می گفتی، تب داری..داشتم خواب را یادآوری می کردم که دیدم صندلی شکسته. گفتم اون صندلی کی شکست؟ گفت بابا خیلی قدیمی بود. بهتر شکست. چمدونو گذاشتم روش شکست..
 گفتم آها، خسته بود.