Thursday, December 01, 2011

خاطره


1378: زیر پتو؛ در انتظار شری. شری دراکولای کودکی آرمین بود که قرار بود بیاید و کله اش را بزند و از آن ساز بادی بسازد. بعدش با آن سمفونی پنج بتهوون را موقعی که به بچه های دیگر حمله می کرد به عنوان افکت هنری حمله هایش بزند. شری بدقول ترین فرد زندگی او شد و هرگز نیامد که از کله اش ساز بادی بسازد. البته بعدا مشخص شد که شری وجود خارجی ندارد و فرضیه "امنیت مبتنی بر پتو" که آرمین در آن مدت ساخته بود باطل شد. برای همین خودش کله ی جوجه رنگی اش را کند و تلاش کرد از پشت توی سرش فوت کند تا از نوکش صدای جیک جیک را به شکلی غیر از ریتم جیک جیک .. بیرون بدهد اما نتوانست چون با اینکار بالا آورد و اصل اولی که آموخت این بود که دراکولا بودن تهوع آور است.

 1381: برای دزدیدن آمپلول های داروخانه نقشه کشید. او مگس ها را در آمپول می گذاشت و با فشار دادن آمپول مگس هارا در معرض تونل باد قرار می داد. یک بار تلوزیون صحنه ی اعدامی را نشان داد و مادرش با سرعت خود را به کنترل رساند و شبکه را عوض کرد. اما آرمین صحنه را دیده بود و زمانی که همه با نگرانی فکر می کردند او در آینده گنگستر می شود موفق شد با گره زدن نخ خیاطی اولین مگس تاریخ را اعدام بکند. و فهمید که چیز هایی مثل اعدام همیشه بد نیستند.

1382: فیلم "تنها در خانه" را می بیند و تصمیم به فرار از خانه می گیرد. تمام روز را پیاده به سمت یک شهر حرکت می کند و بعد از یک تپه فکر می کند به شهر جدید رسیده است. توی فکر پرورش تخم شتر مرغ فرو می رود و همین لحظه کسی او را بلند می کند و داخل ماشین می گذارد و دو خیابان آن طرف تر به خانه اش تحویل می دهد. اصل بعدی زندگی این میشود که خانه جای خوبی ست.

 1384: در این مدت ظاهرا به دنبال کتاب های آناتومی مگس ها به کتاب خانه می رود و همان جا یک کتاب جامعه شناسی هم می خواند. بعدش می آید خانه و به مادرش می گوید "من نمی خواهم در این جامعه ی منجمد کالباس یخ زده ای باشم. من می روم سوگلی کافکا می شوم و به همه شما اومانیست ها ثابت می کنم که نمی توانید اهل هیچ حزبی نباشید تا بگویید به بشر خیانت نکرده اید". بعد مادرش گفت اگر ترکشان نکند برایش فسنجان درست می کند و او پذیرفت.

1385: نقشه ای برای فرار از کلاس های دینی تهیه کرد که به عقیده خودش خیلی سازمان یافته و حرفه ای بود. اولین مرحله رسیدن به دستشویی بود. اما بالای سرش روی پنجره، یک لیوان شیر چند ماه مانده قرار داشت که روی سرش ریخت و حسابی گه شد و بالا آورد. تمام سال سوم ابتدایی اش را سرما خورده بود و سه اصل، اول سلامتی دوم سلامتی سوم سلامتی چهارم، فرار تهوع آمیز است را یاد گرفت.

1386: توی اثاثیه انبار یک اسپری فلفل ناتوی فرانسه را پیدا می کند که احتمالا پدرش آن را آنجا گذاشته. خود را سریعا به دوستش امیر می رساند و روی شانه اش مزند. امیر سر خود را بر می گرداند و آرمین اسپری را می پاشد اما چون به زاویه سوراخ اسپری نگاه نمی کند اسپری میان صورت خودش و امیر پاشیده می شود. هردویشان تا حد جنون به خارش و سوزش می افتند و تا چند ساعت هر کس از آنجا رد می شود به شدت سرفه می کند. تا نیم روز همان روز سرش را توی تشت آب سرد فرو می برند. بعدا مشخص شد که امیر چند روز قبل از پاشیده شدن اسپری، آرمین را با آجر ساختمانی تهدید می کرده و آرمین تبرئه می شود. همین موقع یاد میگیرد که انسان ذاتا موجودی مجرم نیست و مجرم میشود چون در حقش جرم می کنند.
..
از فاز کودکی دور میشود. گاهشمار مغزش از کار می افتد و شروع به دیدن آینده می کند. رویاهای بزرگی می بافد و یاد میگیرد خوردن زیاد فسنجان دل آدم را می زند. کم کم رویاهای بزرگش را با جارو زیر فرش می گذارد. پاپ کورن می خرد و می رود بلند بلند به گور پدرش نگاه می کند و می خندد. و نهایتا در سال 1447 در حالی که دچار هیچ عارضه جسمی نیست و همه قرص هایش را خورده است روی تختخوابش آرام میمیرد. حیفش می آید که در سوگ خودش نمی تواند با کله ی جوجه، فولکلور اسپانیایی بزند. در مراسم تدفینش هزاران نفر شرکت کرده اند و کسی زیر پروفایل فیس بوکش نوشته است: بدون شک او بشریت را از بند مگس های کره زمین رها کرد.

No comments:

Post a Comment